سال نصف شد
تابستون، ماه رمضون و مسافرت هم تموم شد، امروز سال 88 نصف شده و فردا اول مهر و شروع مدرسه هاست، هشت ساله که به انتظار اول مهر روزشماری نمی کنم! تازه اول مهر که میشه دلتنگی های من هم شروع میشه. دلم هوای پشت میز نشستن، یادگرفتن و دوستی های ناب دوران مدرسه رو کرده. یه بغض سنگینی توگلوم منتظر شکستنه و می خواد که صحرای خشک صورتمو بارونی کنه. وای که چقدر اون روزا قشنگ بود. ![]()
دوباره باید همت کنم و یه کلاسی واسه خودم دست و پا کنم. باید از خونه بزنم بیرون وگرنه افسرده میشم. توی غربت زندگی کردن خیلی سخته اما بدترش اینه که توی یک شهر کوچیک زندگی کنی بدون هیچ امکانات تفریحی با آب و هوای سرد و خشن و بدتر بدتر اینکه همسرت پرمشغله باشه؛ در چنین شرایطی فقط باید شاغل باشی تا نصف وقتت پر بشه و به بهانه کار حداقل روزی یکبار از خونه بیرون بری. من همیشه دوست داشتم توی یک شهر بزرگ پرجمعیت زندگی کنم. تا به حال که نشده اما امیدوارم بتونم بزودی جایی که دوست دارم زندگی کنم، چون حس می کنم تحملم داره کم کم تموم میشه.![]()