یادباران

دل نوشته های دختری از دیار باران

صدای پای پاییز

 ديروز كه از كلاس برمي گشتم خونه صداي پاي پاييز رو شنيدم، صداي پاي بچه هاي مدرسه، تمام خاطرات روز اول مدرسه  كه در ذهنم حكاكي شده رو به خاطر آوردم. يادش به خير مامانم يك مانتوي صورتي برام خريده بود با يك كيف قرمز، باكلي لوازم التحرير، قبل از اينكه به مدرسه برم كمي استرس و اضطراب داشتم اما بعدش ترسم ريخت. معلم كلاس اولم خانم پري اكبرزاده خيلي مهربون و دوست داشتني بود، روز اول كمي تو ذوقم خورد چون من دوست داشتم رديف اول بشينم اما قدم از بقيه بلندتر بودو خانوم معلم منو برد رديف آخر نشوند  و من ناراحت شدم. خيلي دلم مي خواد بازم به اون مدرسه برم (دبستان دخترانه عفت) واي كه چقدر دلم مي خواد بازم پشت نيمكت بشينم و شيطنت كنم. روزهاي اول خيلي برام سخت بود صبح زود از خواب بيدار بشم همش به خودم دلداري مي دادم هفته ديگه نوبت دوم مي شويم و حسابي مي خوابم از همه بدتر شونه كردن موهاي بلند و مجعد من بود و زدن يك تل سفت (بخاطر اینکه موهام از روسری بیرون نریزه)   كه دردش هيچوقت از يادم نمي ره..........
ديروز به اصرار بچه ها كلاسهاي ترم پاييز رو يك هفته زودتر شروع كرديم. وقتي اشتياق بچه ها رو براي يادگيري مي بينم خيلي خوشحال ميشم و به خودم مي بالم و افتخار مي كنم، بخصوص آخر ترم كه از بچه ها امتحان مي گيرم و مي بينم تمام اون چيزهايي كه بهشون آموختم رو ياد گرفتند. قبلا هيچوقت به تدريس فكر نمي كردم اما وقتي سال 81 براي اولين بار سر كلاس درس رفتم، يك حس خوب و دوست داشني (انرژي مثبت) از طرف بچه ها به من منتقل شد كه من رو به اين كار علاقه مند كرد، هرچنداز اون سال به بعد تمام تلاشم رو براي استخدام در آموزش و پرورش كردم اما نتيجه نداد و تنها جمله اي كه مي شنيدم اين بود به دبير زبان نياز نداريم. و حالا در آموزشگاه كوچك خودمان به تدريس مكالمه زبان مشغولم و لذت مي برم.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۷/۰۶/۲۴ساعت 13:57  توسط لیلا قریب  |