زندگی در لحظه
بعد از مدتی دوباره برگشتم، دلم برای نوشتن تنگ شده بود هرچند سوژه ای به ذهنم نرسید که درباره اش بنویسم.
توی این مدت سعی کردم به چیزی که ذهن منو آشفته می کنه فکر نکنم؛ نه نگران آینده باشم نه حسرت گذشته بخورم. نه دلم شور کسی رو بزنه، نه دلواپس چیزی بشم. اما دیدم نمی شه. یعنی من یاد نگرفتم در لحظه زندگی کنم. هر چند گاهی اوقات سعی کردم فکرم رو از همه چیز و همه کس آزاد کنم، اما زیاد طول نکشید. فکر می کنم خاصیت اکثر آدما اینجوریه، گاهی اوقات به آدمای بی خیال حسودیم میشه. به کسایی که دنیا رو آب می بره اونا رو خواب می بره!
یک سال دیگه به سنم اضافه شد. نپرسید چند سالمه، چون این یک راز زنونه است!! پیش خودم فکر می کنم که چه زود گذشت. وقتی به پشت سرم نگاه می کنم، می بینم اکثر روزهای زندگیمو دوست داشتم زود بگذره، اما حالا افسوس می خورم. مثلا دوران دانشگاه یا مدرسه دوست داشتم زود بگذره. حالا هم دوست دارم زود بگذره تا عید بشه یا مثلا تعطیلات تابستونی بشه. وای که ما آدما چرا اینجوری هستیم؟ دیگه فکر نمی کنیم این روزهای عزیز جوونیه که داره تند و تند میره و ما هم چه مفت داریم این طلاها و جواهرات با ارزشو از دست می دیم!
در دوران دبیرستان همیشه دوست داشتم یک آدم مهمی بشم: مثلا از اونایی که یک چیزی اختراع می کنند یا یک فرمولی کشف می کنند یا مثلا نویسنده و مولف بشم یا یک پزشک خیلی ماهر! اما وقتی تو دانشگاه زبان قبول شدم، تصمیم گرفتم یک مترجم معروف بشم و اسمم پشت جلد کتابا نوشته بشه. نمی دونم، همیشه دوست داشتم یک آدم خیلی مهمی بشم! اما حالا می بینم به هیچکدوم از اون آرزوهام نرسیدم و چه زود دیر شد...
شاید هم تقصیر این ترشی های خوشمزه مامانم هست که به خورد من داد تا چیزی نشم!