عشق
دیشب که چشامو بستم و به خاطرات دور و نزدیک گذشته سفر کردم توی سفرم به خانه پدربزرگ رسیدم جایی که تابستانهای سالهای کودکی و نوجوانیم را آنجا سپری می کردم. یادش بخیر وقتی که به خانه پدربزرگ می رسیدیم انگار که از زندان آزاد می شدیم آخه حیاط خونه پدربزرگ مثل یه باغ بزرگ بود تا می تونستیم با بچه های فامیل که همسن خودمون بودند می دویدیم و بازی می کردیم. بعد .از ظهرهای گرم تابستون هم کنار دریا آب بازی می کردیم، آخ که چه روزگاری داشتیم. این دفعه که به گیلان عزیزم سفر کردم مثل همیشه به خانه پدربزرگ رفتم. جای عزیز خیلی خالی بود. آخه دومین عیده که عزیز پیش ما نیست اما خانه پدربزرگ دیگر آن خانه همیشگی نبود دیگر از قاب های قدیمی و رو طاقچه های قلاب بافی شده و آینه قدیمی عزیز که بزرگ شدنم را در آن می نگریستم خبری نبود. وسایل خانه همه مدرن شده بود حتی مدل خانه را عوض کرده بودند، تا وقتی عزیز زنده بود همه چیز ساده و مثل قبل بود اما بعد از عزیز، دایی و همسرش پیرمرد را قانع کرده بودند خانه به سلیقه آنها باشد، هرچند خانه زیباتر و شیکتر شده بود اما من دوستش نداشتم چون با من غریبه بود.
اما قصه عشق عزیز و پدربزرگ شنیدنی است ولی فعلا مجال گفتن آن نیست.آن دو عاشق هم بودند و دوست داشتنشان را به سادگی به هم ابراز می کردند تا حد پرستش به هم عشق می ورزیدند یک عشق افلاطونی.همیشه از خدا می خواستند تا در یک روز با هم از دنیا بروند اما خواست خدا چیز دیگری بود. بعد از عزیز پدربزرگ خیلی بیتابی می کرد به هر مناسبتی برایش مراسم می گرفت برای شادی روح مادربزرگ چندبار قرآن را خودش ختم کرد.
هنوز هم همه جمعه ها برایش سوره جمعه می خواند و شب جمعه ها خیرات می کند و روزی چند بار برای همسر عزیزش فاتحه می خواند. هنوز هم عاشق عزیز است و با جملاتی عاشقانه و زیبا با او حرف می زندو به همه ثابت کرده که چقدر به همسرش وفادار است. امیدوارم همه همسران دنیا به همدیگز وفادار باشندو عشق و محبت دو طرفه نسبت به همدیگر داشته باشند.
Absence tries true love
دوری و جدایی محکی است برای آزمون عشق واقعی